درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها
نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 16
بازدید دیروز : 12
بازدید هفته : 83
بازدید ماه : 83
بازدید کل : 21757
تعداد مطالب : 19
تعداد نظرات : 1
تعداد آنلاین : 1

اینجا چراغی روشنه




نهایی ینی تنها چیزی که به امیدش میای خونه چایی باشه

پ.ن.:به نقل از گودر دوست عزیزم حمید جعفری



دو شنبه 2 اسفند 1389برچسب:, :: 16:39 ::  نويسنده : paniz
گاهی اوقات از  شدت نفهمی آدم ها گریه ام میگیره!



دو شنبه 2 اسفند 1389برچسب:, :: 16:39 ::  نويسنده : paniz
بر همه گویند که هشیار باش 

بر همه گویند که هشیار باش 

بر در دوزخ نشیند کسی 

تا که به درگاه قیمت رسی 

از تو بپرسند که در راه عشق پیرو زرتشت بدی یا مسیح

دوزخ ما چشم به راه شماست

راست بگو راست بگو راست

انجا نیز باز همین ماجراست؟

راست بگو راست بگو راست

فردوس برینت کجاست؟



دو شنبه 2 اسفند 1389برچسب:, :: 16:39 ::  نويسنده : paniz
ولی جدی جدی بر خاک من از ساقه ی انگور بکارید :)

دو شنبه 2 اسفند 1389برچسب:, :: 16:39 ::  نويسنده : paniz
به گرد کعبه میگردی پریشان که وی خود را درانجا کرده پنهان

اگر در کعبه میگردد نمایان پس بگرد تا بگردیم

در اینجا باده مینوشی در انجا خرقه میپوشی چرا بیهوده میکوشی؟

در اینجا مردم ازاری در انجا از گنه عاری نمیدانم چه پنداری؟

در اینجا همدم و همسایه ات در رنج و بیماری در انجا در پی یاری

چه پنداری کجا می از تو میخواهد چنین کاری؟

چه پیغامی که جز با یک زبان گفتن نمیداند

چه سلطانی که جز در خانه اش خفتن نمیداند

چه دیداری که جز دینار و درهم از شما سفتن نمیداند

به دنبال چه میگردی که حیرانی

خرد گم کرده ای شاید نمیدانی

همای از جان خود سیری که خاموشی نمیگیری

لبت را چون لبان فرخی دوزند 

تورا در اتش اندیشه ات سوزند

هزاران فت.نه انگیزند

تورا بر سردر میخانه اویزند




دو شنبه 2 اسفند 1389برچسب:, :: 16:39 ::  نويسنده : paniz
ترسم از بوی دل سوخته ناخوش گردد مرسانی به وی ای باد صبا بوی مرا



دو شنبه 2 اسفند 1389برچسب:, :: 16:39 ::  نويسنده : paniz
نمیدونم شماها چقدر به روح و جن و داستان هایی که درباره ی دیدار با ارواح یا احضار روح یا تسخیر اجنه میگن اعتقاد دارید.من که تقریبا به هیچ کدوم از اینجور داستان ها اعتقاد ندارم و به نظرم اکثرشون چرت و مزخرف و الکی ان.ولی چند وقت قبل یه داستانی رو یه جا خوندم که مو به تنم سیخ شد.یعنی این داستان از نظر من اینقدر واقعی بود که بتونه ادم رو واقعا تکون بده.واسه همین تصمیم گرفتم اینجا هم بزارمش تا نظر شما رو هم در موردش بدونم.این داستان رو از توی یه مجله خوندم و من دقیقا نقلش میکنم.واسه همین این شخصیتا رو نه میشناسم و نه اینکه دوستای من اند :

دوستم تعریف می‌کرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل، جای این که از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت:

جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه!

این‌طوری تعریف می‌کنه:

من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی، ٢٠ کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نمیشد.

وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت.

اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه می‌بینم، نه از موتور ماشین سر در می‌آرم!

راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم.

دیگه بارون حسابی تند شده بود.

با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام و بی‌صدا بغل دستم وایساد.

من هم بی‌معطلی پریدم توش.

این قدر خیس شده بودم که به فکر این که توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم.

وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر، دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست!

خیلی ترسیدم.

داشتم به خودم می‌اومدم که ماشین یهو همون طور بی‌صدا راه افتاد. هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعد و برق دیدم یه پیچ جلومونه!

تمام تنم یخ کرده بود. نمی‌تونستم حتی جیغ بکشم. ماشین هم همین طور داشت می‌رفت طرف دره. 

تو لحظه‌های آخر خودم رو به خدا این قدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم. اون موقع یهو، یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده.

نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم. ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه می‌رفت، یه دست می‌اومد و فرمون رو می‌پیچوند.

از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم. در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون. این قدر تند می‌دویدم که هوا کم آورده بودم.

دویدم به سمت آبادی که نور ازش می‌اومد. رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین، بعد از این که به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم.

وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند، یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس اومدن تو،

یکیشون داد زد: ممد نیگا! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل می‎دادیم سوار ماشین ما شده بود.



دو شنبه 2 اسفند 1389برچسب:, :: 16:39 ::  نويسنده : paniz
تابوت شکری

یادم آمد ، هان

آن روز سرد و بارانی

هوا سرد ویخبندان ولی سایت گرم و روشن بود

مسئول سایت ، چاق و گنده

باصدا ی آتشینش بازگو می کرد آن داستان تلخ را

اینک من روایت می کنم آن را

من که اسمم dx

همچنان می رفت و می آمد و بازگو میکرد:

«قصه است این ، قصه درد است شعر نیست

این عیار مرد و نامرد است

این گلیم تیره بختی هاست

خیس خون وداغ سهراب وسیاوش هاست

روکش تابوت شکری هاست»

اندکی خاموش بود و بعد گفت: آه

دیگر آن قهرمان کوئیز ها و شیر عرصه ی دانش

آنکه می خندید دیگر خنده اش گم شد

قهرمان سه کوئیز اکنون اسیر کوئیز چهارم شد

در درون چاه ece ،ژرف و تاریک

سخت اندیشید که داده ام آن کوئیز آخر ولی

آن کارزند ناجوانمرد، اژدها پیکر

همان گودزیلای هفت سر،کوئیزم را صفر کرد

افسوس

در همان بادی بچه های شرق را می دید و می گفت:

من که نامردی نکردم پس چرا بیرون شدم از آن

من اسیر نا جوانمردی کارزند اژدها پیکر شدم

مسئول سایت از صدایش ضجه می بارید

قصه می گوید که شکری رفت اما

یاد او زنده است در دل ها

قصه می گوید که او

می توانست او اگر می خواست

لیک ..................
شعر در مدح بزرگمردی شکری نام است که در صده ی معاصر میزید و کرم کتاب لقب دارد:دی



دو شنبه 2 اسفند 1389برچسب:, :: 16:39 ::  نويسنده : paniz

where it began i can began to know when

but that i know is growing strong

hands

touching hands

reaching out

touching me

touchiiiiiiiiiiiing youuuuuuu

sweet caroline

good times never seem so good



دو شنبه 2 اسفند 1389برچسب:, :: 16:29 ::  نويسنده : paniz

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد