آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان اینجا چراغی روشنه تابوت شکری یادم آمد ، هان آن روز سرد و بارانی هوا سرد ویخبندان ولی سایت گرم و روشن بود مسئول سایت ، چاق و گنده باصدا ی آتشینش بازگو می کرد آن داستان تلخ را اینک من روایت می کنم آن را من که اسمم dx همچنان می رفت و می آمد و بازگو میکرد: «قصه است این ، قصه درد است شعر نیست این عیار مرد و نامرد است این گلیم تیره بختی هاست خیس خون وداغ سهراب وسیاوش هاست روکش تابوت شکری هاست» اندکی خاموش بود و بعد گفت: آه دیگر آن قهرمان کوئیز ها و شیر عرصه ی دانش آنکه می خندید دیگر خنده اش گم شد قهرمان سه کوئیز اکنون اسیر کوئیز چهارم شد در درون چاه ece ،ژرف و تاریک سخت اندیشید که داده ام آن کوئیز آخر ولی آن کارزند ناجوانمرد، اژدها پیکر همان گودزیلای هفت سر،کوئیزم را صفر کرد افسوس در همان بادی بچه های شرق را می دید و می گفت: من که نامردی نکردم پس چرا بیرون شدم از آن من اسیر نا جوانمردی کارزند اژدها پیکر شدم مسئول سایت از صدایش ضجه می بارید قصه می گوید که شکری رفت اما یاد او زنده است در دل ها قصه می گوید که او می توانست او اگر می خواست لیک .................. شعر در مدح بزرگمردی شکری نام است که در صده ی معاصر میزید و کرم کتاب لقب دارد:دی نظرات شما عزیزان: دو شنبه 2 اسفند 1389برچسب:, :: 16:39 :: نويسنده : paniz
|